×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : جمعه, ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Friday, 26 April , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 1 خاطره

سلام ۳۸ سال پیش در اردیبهشت پس از مرخصی عملیات والفجر ۸ و هفتاد شب جنگ سخت و اغلب تن به تن مجددا برای پدافند به جاده ام القصر برگشتیم. در این عملیات نبرد عمدتا بر روی سه جاده البهار ،فاو بصره و ام القصر اتفاق افتاد که لشکر ما عمدتا روی جاده فاو ام القصر عمل کرد .در مسیر ما سه پایگاه بزرگ موشکی عراق واقع شده بود که بتصرف لشکر ما درآمد.گردانهای حبیب و عمار پایگاه دوم موشکی و گردان مالک اشتر پایگاه سوم موشکی و گردانهای انصار ...

  زندگی نامه شهید طالب حیدری در سال ۱۳۴۳ در خانواده متدین متولد شد. در نوجوانی در کنار تحصیل به کار کردن مشغول شد تا کمک خرج خانواده باشد. وی در دوران انقلاب در جلسات و فعالیت های انقلابی شرکت می‌کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی با تشکیل بسیج جز اولین افرادی بود که در آن عضو شد. با شروع جنگ تحمیلی و حمله رژیم بعث عراق به ایران برای دفاع از مهین به جبهه های حق علیه باطل رفت. در سال ۱۳۶۰ ملبس به لباس مقدس پاسداری شد و به ...

کربلای چهار مجروح شدم و بیش از سه ماه مادرم در بیمارستان مثل پروانه دورم می چرخید ،یک روز صبح زود رفت و غروب آمد من تعجب کردم اما او خم به ابرو نیاورد و بعد از سه ماه که سراغ برادرانم را گرفتم فهمیدم هر دو برادرم در کربلای پنج و بعد از مجروحیت من شهید شدند و مادرم آن روز رفته بود برای غسل کفن و دفن آنها بدست خودش ارسال این خاطره از طرف برادر حاج محمود ژولیده جانباز ۷۰ ...

مرا از یاد رفتن محال است/ پیکر مطهر شهدایی که در شلمچه جا ماند
20 سپتامبر 2023

 یک دوربین دید در شب در آنجا بود دوربین کشیدم و سنگر های عراقی را دیدم در همین حال در کنار سنگر های عراقی ها چند تا از پیکر شهدا ارمیده بودند حالم را دگرگون کرد از عملیات  کربلای ۵ و۸ در آن نزدیکی ها جامانده بودند میخواستم دوستان شهیدم را صدا کنم آی بچه های گردان انصار بچه های گردان عمار بچه های گردان شهادت ...

بازگشت مردان قبیله غیرت به وطن
29 آگوست 2023

ما را به یک پادگان مرزی بردند. دو روز آن‌جا بودیم. بعد با یک بالگرد به پادگان امام حسین(ع) در اصفهان رفتیم. دو سه روز هم آن‌جا در قرنطینه بودیم. در آن مدت، بچه‌ها مدام دور هم جمع می‌شدند و برنامه‌ریزی می‌کردند. بعضی‌ها می‌گفتند از مسئولان بخواهیم که ما را اول ببرند حرم امام. بعضی می‌گفتند برویم دیدار رهبری. بعضی هم دوست داشتند زودتر خانواده‌هایشان را ببیند. می‌گفتند نباید بیش‌تر از این چشم‌انتظارشان گذاشت.

پا بر خاک میهن …
29 آگوست 2023

ناگهان ديدم پدرم از ميان جمعيت به سويم ميآيد. فراموش کردم ميخواهم چه بگويم. اصلاً يادم رفت براي چه آن بالا رفته بودم. پدرم خودش را به من رساند. نميخواستم در آغوش بگيرمش. نميخواستم دستش را ببوسم، براي همين بر خاک افتادم. ميخواستم خاک زير پايش را ببوسم. اما او خم شد و بلندم کرد و نگذاشت. دست و پايش را بوسيدم. يادم نيست چه گفتم و او چه گفت. دستهاي چروکيده اش به بوسه و اشک من آغشته شده بود. ديگر قادر به صحبت کردن نبودم. هر چه بود پدر بود. چشمهايم از او پر شده بود. او که اولين آموزگار من بود. آموزگار عشق به مولايم حسين(ع).

اگر چه پُر از خاطرات ترک خورده‌ایم، ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم…
29 آگوست 2023

  اردوگاه ما آخرین افرادی که آزاد شدند بودند و ما را مجدداً به آسایشگاه‌ها برگرداندند و به ما گفتند: پرونده‌های شما سنگین است و حالا آزاد نمی‌شوید، اما همه ما ۲ روز بعد آزاد شدیم. ۲۰ شهریور آزاد شدیم. روز آزادی من در آسایشگاه ۱ تکریت ۲۰بودم؛ یعنی از آسایشگاه ۵ به آسایشگاه یک […]

بازگشت پرستوها
29 آگوست 2023

بالأخره ما را هم صدا کردند. به هرکداممان یک جلد قرآن مجید دادذند. سوار اتوبوس شديم و از چند شهر عبور كرديم. شنيديم عده‌اي از اسرا را به شهرهاي زيارتي بردند، ولي ما را مستقيماً بردند كنار مرز.

در آغوش وطن
29 آگوست 2023

تصميم گرفتم به جايي بروم كه صلاح است قرار شد با زنجاني ها باشم. مسير زيادي را با اتوبوس در مسير خاكي رفتيم. من پرده ها را مي‌كشيدم كه شادي مردم را نبينم چون مي‌دانستم خانواده‌هاي شهدا با اين صحنه بسيار ناراحت مي‌شوند.

مردم ایران در قلب ما جای دارند…
29 آگوست 2023

اهالي ده با صداي سيدي عفواً عفواً از راننده و سربازها عذرخواهي مي‌كردند. ازطرفي راننده نيز با آنها مشاجره مي‌کرد و ما نظارگر اين ماجرا بوديم.در همين اثنا يكي از زنان كُرد از فرصت استفاده نموده،‌ دستمالي را از شيشه اتوبوس به‌داخل انداخت...

خبر آمد خبری در راه است …
29 آگوست 2023

خیلی از خانواده‌ها خیلی‌ها فرزندانشان را به واسطه‌ تغییرات زیادی که کرده بودند، نمی‌شناختند. از خانواده‌ ما هم برادرم آمده بود، همین که نگاهمان به هم افتاد با سرعت به طرف هم دویدیم. برادرم دسته گلی که برای استقبال آورده بود؛ قبل از این‌که به دست من بدهد از هیجان زیاد آن را به طرفی پرتاب کرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و چندین متر آن‌طرف‌‌‌تر روی زمین افتادیم. تمام سر و صورت و دست و پای هم را غرق در بوسه کرده و بلند بلند گریه می‌کردیم ...