×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : سه شنبه, ۲۹ اسفند , ۱۴۰۲  .::.   برابر با : Tuesday, 19 March , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
خاطره ی حجت الاسلام انجوی نژاد از شهید عبدالمطلب اکبری

يكي اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟
گفتم: بفرماييد !
يه عكسي به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله اي بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبری» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبري» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش، با ما حرف مي زد، ما هم مي گفتيم: چي مي گي بابا؟! محلش نمي ذاشتيم،  هر چي سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت …
ديد ما نمي فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته.
مي گفت: ديد همه ما داريم مي خنديم، طفلك هيچي نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهي به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد.

فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايي كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.

 وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود، اين جوري نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند. يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچي جدي گفتم، شوخي گرفتند. يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلي تنها بودم. يك عمر براي خودم مي چرخيدم. يك عمر …
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم و آقا بهم مي گفت: تو شهيد مي شي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»

راوی:حجت الاسلام انجوي نژاد

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.