×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : دوشنبه, ۲۳ مهر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Monday, 14 October , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
اگر چه پُر از خاطرات ترک خورده‌ایم، ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم…
سما1364

 

اردوگاه ما آخرین افرادی که آزاد شدند بودند و ما را مجدداً به آسایشگاه‌ها برگرداندند و به ما گفتند: پرونده‌های شما سنگین است و حالا آزاد نمی‌شوید، اما همه ما ۲ روز بعد آزاد شدیم.

۲۰ شهریور آزاد شدیم. روز آزادی من در آسایشگاه ۱ تکریت ۲۰بودم؛ یعنی از آسایشگاه ۵ به آسایشگاه یک منتقل شده بودم. ماه رمضان بود و کسانی که می‌خواستند روزه بگیرند همه به آسایشگاه یک منتقل شدند، ازجمله من، حمید سیاسی، حاج آقا محمدی و آقای مطهری، ابوالفضل مقدم، رضا رنجبر و … .
تبادل اسرا که آغاز شد، آسایشگاه یک را آزاد کردند، اما آقای مطهری و چند نفر دیگر و من را بردند و گفتند شما چند نفر پرونده سیاهی دارید. ه ما با بچه ها خداحافظی کردیم و آدرس خانه‌هایمان را دادیم که به منزل ما هم سر بزنند و از ما خبری بدهند. من به امیر مرادی گفتم به خانواده‌ام بگو حسین کنار ما اسیر شده بود، ولی در اسارت مُرد تا خیال خانواده‌ام را راحت کرده باشم؛ چون فکر می‌کردم دیگر امکان آزادی و زنده‌ماندن ما وجود ندارد!
بعد ما را به آسایشگاه ۲ منتقل کردند و از آن آسایشگاه هم با چند نفر دیگر به آسایشگاه ۴ و در آخر به آسایشگاه ۵ و ۶ منتقل کردند
بعد از ۳ روز ما را آزاد کردند. این عذاب خیلی بزرگی بود و به ما سخت‌تر از تمام دوران اسارت گذشت. دلیلش این بود که ما تصمیم به فرار گرفته بودیم … .
بالأخره نوبت ما هم رسید. زمان تبادل وقتی می‌خواستیم از اردوگاه بیرون برویم به ما قرآن ‌دادند. یکی از بچه‌ها گفت: ما از قرآن معنا و مفهوم آن را می‌خواهیم و از کسی می‌گیریم که به گفته‌های قران عمل کند.
رسیدیم به مرز. ما را وارد یک اردوگاه، که به شکل چادر بود، رسیدیم. غذایی خوردیم و منتظر شدیم. یک‌دفعه بلندگو اسامی ما را صدا کرد. من و آقای مطهری و آقای عزیزآبادی رفتیم. از ما خواستند که اسامی خبرچین‌ها را بدهیم … . بعداً گفتند هواپیما آماده است و کسانی که اهل کرمان هستند سوار شوند.
سوار هواپیما شدیم و رفتم کرمان. پدر و مادر و فامیل‌ها به استقبالم نیامده بودند؛ آنها تا روز قبل منتظر من بودند، چون بچه‌ها به خانواده‌ام اطلاع داده بودند که مرا نگه داشته‌اند و دیگر آزاد نمی‌شوم. آنها هم ناامید شده بودند. در کرمان تنها آزاده‌ای که هیچ‌کس به استقبالش نیامده بود من بودم چون فکر می‌کردند که من دیگر آزاد نمی‌شوم. ناامید به شهرمان وارد شدم. فکر کردم که نکند یکی از فامیل‌هایم فوت کرده است یا شاید همه‌شان دچار حادثه و سانحه‌ای شده‌اند. رفتم به مهمان‌سرای استانداری. حاج‌آقا مطهری هم با اینکه بستگانش به استقبال او آمدند، ولی با آنها نرفت و با من به مهمان‌سرای استانداری آمد. بعداز نیم ساعت تصمیم گرفتم که منزل عمه‌ام بروم. حاج‌آقا مطهری رفت سمت منزل خودشان. جلوی مرز به ما یک ۲۰۰۰ تومانی و یک چک بیست‌هزار تومانی و یک سکه بهار آزادی داده بودند. سر خیابان ایستادم. یک تاکسی گرفتم و گفتم مرا به این آدرس ببر. راننده گفت: من مسیرم نیست، اما دربستی شما را می‌برم. از کرایه ماشین‌ها خبری نداشتم. گفتم باشد اشکالی ندارد. من این ۳ قلم را دارم ولی نمی‌دانم کرایه شما چقدر است، هر کدام را می‌خواهی بردار یا اینکه وقتی به منزل عمه‌ام رسیدم از آنها پول می‌گیرم و کرایه‌ات را می‌دهم. راننده نگاهی به من کرد و گفت نکند اسیر بودی و آزاد شدی؟ گفتم بله؛ در همان‌موقع ترمز کرد، پیاده شد و با من روبوسی کرد. به منزل عمه‌ام رسیدم. عمه‌ام آمد جلوی در.گفتم ببخشید اجازه می‌دهید من بیایم داخل. او مرا نشناخت، چون نسبت به قبل‌از اسارت خیلی عوض شده بودم و چهره‌ام عوش شده بود.
عمه‌ام رفت و همسرش را صدا کرد. شوهرعمه‌ام آمد. گفتم من حسین رشیدی هستم، آقا جواد نشناختی؟ او گفت هیچ چیز نگو و همین‌طور مبهوت مرا نگاه می‌کرد …

حسین رشیدی
وضعیت ایثارگری: جانباز و آزاده
سال اسارت: ۱۳۶۷
سال خاطره: ۱۳۸۵
عملیات یا منطقه اسارت: تک دشمن در جاده اهواز ـ خرمشهر
اردوگاه: اردوگاه نهروان، تکریت ۲۰

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.