×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Saturday, 27 April , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
پا بر خاک میهن …
سما1364

 

روز ۲۴ مرداد ۱۳۶۹ رسید. من داشتم برای گروههای سرود، مسئولی تعیین میکردم. چرا که هیچ کدام از بچههای عضو گروه مسئولیت را نمیپذیرفتند. با مسئول فرهنگی اردوگاه قدم میزدیم و گفتگو میکردیم. برای هفته اول مهر ماه، هفته دفاع مقدس برنامه هایی در نظر داشتیم که لازم بود آنها را با هم مرور کنیم.
لحظه هایی هست که برای همه عمر در وجود انسان حک میشود. برای من و خیلی از بچه ها شاید آن لحظه به یاد ماندنی ترین لحظه عمرمان شد. در همان موقع، صدایی در محوطه اردوگاه به گوش رسید. بلندگوها اخبار رادیو تلویزیون عراق را همزمان پخش میکردند. گوینده میگفت: «سنزیع علیکم بعد قلیل بیاناً مهما من قیاده قاعده القوات المسلحه…»
تا لحظات دیگر پیام مهمی از طرف سیدالرئیس صدام حسین پخش خواهد شد. فکر و ذهنم درگیر این پرسش شد که چه پیام مهمی میتوانست باشد. افکار آزاردهنده به مغزم هجوم میآورد و نگرانم میکرد.
نکند دوباره حمله ای شده و قرارداد صلح نقض شده باشد!
نکند در ایران اتفاق شومی رخ داده و صدام از شوق و ذوقش بیانیه صادر میکند!
نکند برایمان نقشه جدیدی کشیده باشند!
نکند…
خلاصه گوینده همه را جان به لب کرد تا سرانجام بعد از کلی مقدمه چینی شروع به خواندن بیانیه کرد. من کنار پنجره ایستاده بودم گوشم به شنیدن صدا و چشمم به آسمان بود و چیزی نمیدیدم جز کلمات صدای گوینده.
متن بیانیه، نامه صدام حسین به رئیس جمهور ایران بود.
اوضاع اردوگاه ناگهان بهم ریخت. صدای شادی بچه ها، صدای شکرگزاریها، صدای درآغوش کشیدنها و گریه کردنها، صدای گفتگوهای شاد، نشانی دادنها، نشانی گرفتنها، صداها… صداها… صداهای خوب و دلنشین، صدای تکاپوی زندگی، حس قوی حیات.
زیدالله نوری را پیدا کردم. گفتم از سرودهایی که تا به حال اجرا شده چند تا از بهترینها را تمرین کنید. تا وقتی رسیدیم ایران اگر لازم شد اجرا کنیم. نوری با شور و حرارت گروهش را جمع و جور کرد و به طرف حمام رفتند تا تمرین را شروع کنند.
تمام لحظه های آن روز خاطره ای به یادماندنی در ذهن همه ما برجا گذاشت. سوت پایان آمارگیری زده شد. برای آخرین بار داخل آسایشگاههایمان شدیم. فرصت استراحت نبود. این آخرین لحظه های با هم بودن و در بند بودنِ گرامی بود. آن شب تا صبح بیشتر بچه ها بیدار ماندند. همه مشغول گفتگو بودند. البته گاهی این ظن به قلبمان نیش میزد که نکند همه اینها نمایشی از جانب عراقیها است. نکند خورشید طلوع کند و ما متوجه شویم همه چیز خدعه ای برای شکستن ما بوده است. چنین اتفاقاتی سابقه داشت. بعضیها واقعاً باور نکرده بودند. برای همین خوابیدند. کمکم نزدیک اذان صبح شد. آخرین نماز صبح و آخرین راز و نیاز گفتنهایمان در آسایشگاه در سکوتی سنگین گذشت؛ شاید با مروری بر خاطرات سالها رنج اسارت.
ساعت هشت صبح درها باز شد. همه با شور و شوق، لباس پوشیده و حاضر برای آمارگیری رفتیم. بعد از تقسیم صبحانه، حدود ساعت نه و نیم، بلندگوهای اردوگاه روشن شد و اعلام کردند هیئت صلیب سرخ وارد اردوگاه شده است تا مقدمات اعزام هزار نفر از اسرا به ایران را آماده کنند. ضمناً مترجم های زبان عربی و انگلیسی را هم احضار کردند. نام و شماره این هزار نفر خوانده شد تا بروند و فرم رضایتنامه بازگشت به ایران را امضا کنند. از همه درخواست کردند برای بهتر پیش رفتن کارها با مسئولان همکاری کنند. بعد از پخش این خبر، رسیدن لحظه آزادی حقیقتی جدی و انکارناپذیر به نظرمان رسید. آن واقعهای که سالها در انتظار رسیدنش حسرت کشیده بودیم، رویا ساخته بودیم و ناامید شده بودیم، اکنون به صورت واقعیتی دست یافتنی در برابرمان خودنمایی میکرد. برخلاف دفعه قبل که با شنیدن خبر رفتن، فریاد شور و شوق فضای اردوگاه را پر کرد، این بار ناگهان ناله و گریه اسرا از جدایی یکدیگر در فضای اردوگاه طنین انداخت. هیچ حواسمان نبود که رسیدن به آزادی یعنی جدا شدن از یکدیگر و این بار ناگهان با این حقیقت تلخ روبه رو شدیم؛ دیگر همدیگر را نداشتیم؛ باید از یکدیگر جدا میشدیم؛ باید با دوستانی که از برادر به هم نزدیکتر و مهربان بودیم خداحافظی میکردیم. با دوستانی که سالها کنار هم رنج کشیده بودیم، بر زخمهای حاصل از شلاق و شکنجه یکدیگر مرهم گذاشته بودیم، با هم و برای هم گریه کرده بودیم. کنار هم خندیده بودیم، نقشه ها کشیده بودیم، یاد گرفته بودیم و زیر سقف کوتاه اسارت، شبها و روزهای زیادی نفس کشیده بودیم. بچه ها همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه سردادند. روز عجیبی بود!
صد افسوس که دوربین نداشتیم تا آن لحظه های ناب را ثبت و ضبط کنیم؛ آن هنگامه اشک و آه واقعاً ثبت کردنی بود.
از بلندگوها اعلام کردند که افراد به نوبت و به ترتیب شماره بروند و فرم مربوط به آزادی خود را امضا کنند. از هر اسیر میپرسیدند آیا حاضر است به ایران برگردد؟
چه پرسش تلخ و احمقانه ای! انگار از کسی بپرسند میخواهی زنده بمانی؟! و البته بچه ها با لبخند پاسخ مثبت میدادند.
به ما دستور دادند اصلاح کنیم و بعد وسایلمان را جمع کنیم، لباس نو بپوشیم و آماده باشیم. از جمله «وسایلتان را جمع کنید» خنده ام گرفته بود! کدام وسایل؟! آلبوم عکسی که جلد آن از مقوای پودر لباسشویی و برگه های نایلونی اش از پلاستیکهای کهنه درست شده بود، چند نامه ای که از ایران برایم رسیده بود، یک مهر کربلا یادگاری اولین سفر کربلا، یک جانماز دوخته شده از پارچه دامن دشداشه، یک جلد نهج البلاغه تمام وسایلی بود که با خود برداشتم. چند تا دفتر هم داشتم که برای جمعآوری اطلاعاتشان زحمت زیادی کشیده بودم .متأسفانه آنها را با خودم نیاوردم و سالهاست بر این خطای خود تأسف میخورم.
اعلام کردند هر کس امانتی نزد عراقیها دارد برای پس گرفتنش بیاید. در ابتدای ورود به اردوگاه مقداری از وسایل شخصی بچه ها را گرفته بودند. من هم ۶۰۰ تومان پول همراهم بود که تحویل داده بودم. برای گرفتنش رفتم. صفی تشکیل شده بود. من هم داخل صف ایستادم. نوبتم که شد فهمیدم رفتنم بیهوده بوده است. خبری از پولها نبود. خیلیها مثل من دست خالی برگشتند.
به طرف در خروجی رفتیم. عراقیها به صف ایستاده بودند. تا روز آخر هم دست از وحشیگری و آزار دادن بچه ها برنداشته بودند. در همان روز آخر چند نفر را کتک زدند. آنها برای بدرقه ما جمع شده بودند. بعضیهایشان میخندیدند و دست تکان میدادند. شاید از این که از چنان وظیفه ای خلاص میشدند خوشحال بودند.
چشمم به سرهنگی افتاد. همانطور که در حال گذشتن از مقابل او بودم به یاد گذشته افتادم. او یکی از همان سربازهایی بود که بارها باعث آزار من و بچه ها شده بود؛ کسی که حالا یک سرهنگ بود نه یک سرباز ساده. یکی از همانها که هیچوقت باور نکرده بود من به قول خودشان «رئیس محکمه» نیستم. با اشاره مرا نگه داشت و چشم در چشمم دوخت. نگاه میخوارش برای لحظه ای مرا ترساند. نکند مرا از جمع بیرون بکشد و نگه ام دارد! هول و ولایی دلم را آشوب کرد. نمیدانستم در چنین لحظه ای چه واکنشی نشان بدهم بهتر است، آیا مثل سابق چشم به زمین بدوزم و یا مسیرم را عوض کنم و به روی خود نیاورم. ما هنوز در سرزمین دشمن بودیم و هر اتفاقی ممکن بود رخ بدهد. در یک آن تصمیم خود را گرفتم. در دل توسلی غریبوار به حضرت اباعبدالله الحسین جستم و از سرورم پناه خواستم. ناگهان نوری در قلبم روشن شد و همه وجودم را در خود گرفت و گرم کرد. سرم را بالا گرفتم و مستقیم به چشمهایش زل زدم. حس کردم اقتدارش ذوب شد و پس نشست. در واپسین لحظه، دهان پلیدش به نیشخندی از هم باز شد و چیزی گفت؛ نه مثل همیشه با صدای فریاد، بلکه با زمزمه ای نامفهوم به فارسی کج و کولهای گفت: «خداحافظ آقای رئیس!» خشم فروخورده در کلامش را به خوبی حس کردم.
این بار بدون چشم بند و دستبند، سوار اتوبوس شدیم و بدون آنکه ناچار شویم سرمان را پایین نگه داریم، خیابانها و مناظر بیرون را نگاه کردیم.
قطار موصل به بغداد از نوع قطارهای اتوبوسی بود. یاد روزهایی افتادم که ما را با آن قطارهای ملقب به حیوان تور جابهجا میکردند. واگنهایی پر از بوی پشگل و پهن، سرد و تاریک. این قطارها نسبتاً تمیز بودند. پنجره هایش هم باز بود و ما هم آزادانه و بدون چشمبند میتوانستیم در راهرو قطار قدم بزنیم و با هم گفتگو کنیم. قطار بدون توقف به طرف بغداد رفت. نماز مغرب و عشاء را در حال حرکت در قطار خواندیم. برای شام ساندویچ نان و چیزی شبیه کتلت دادند و گفتند لباسهای زرد اسارت را که علامتPW بر روی آن بود، تحویل بدهیم و به هر کدام یک دست لباس و کفش نو تحویل دادند. لباسهای زرد را تحویل دادیم. ارزانی خودشان! روز اول که مجبور به پوشیدن این لباسهای چندش آور شدیم انگار روی تنمان سنگینی میکرد. حالا که فکر میکنم میبینم بد نبود اگر آن لباسهای زردرنگ را به عنوان یادگاری از آن روزها نگه میداشتیم. سپیده سحر به بغداد رسیدیم و نماز صبح را همان جا با تیمم خواندیم. سوار اتوبوسهایی که از قبل آماده ایستاده بودند شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم. هیچ کدام از بغداد خاطره خوشی نداشتیم. بازجوییهای مأموران بیرحم استخبارات، سالنهای پیچ در پیچ وزارت دفاع و کتکها، عبور خفتبار از میان شهر و تحقیر شدن توسط مردمی نادان.
عجیب اینجا بود که باز هم اهالی بغداد در صفهایی تا خارج از شهر ایستاده بودند ولی این بار خبری از آب دهان انداختن و لنگه کفش و میوه گندیده پرت کردن نبود. بلکه با اشاره های محبت آمیز ما را بدرقه میکردند. چه اتفاقی رخ داده بود، اینها مگر همان مردم نبودند؟ شاید آنها هم از جنگ هشت ساله به ستوه آمده بودند. شاید عزیز اسیری در ایران داشتند که چشم انتظار بازگشتش بودند به این امید که رفتن ما بازگشت آنها را سرعت میبخشد.
تا مرز خسروی راه زیادی مانده بود و ما تازه اول راه بودیم. با آنکه آزادی را در دو قدمی خود میدیدیم ولی ناامیدیها و فریبهای پی درپی عراقیها باعث شده بود هنوز هراس نرسیدن به مرز و یا برگشتن به اردوگاه به قلبمان چنگ بزند.
کاروان اتوبوسهای هزار اسیر به سمت مرز راه میسپرد. از خورد و خوراکی خبری نبود. کسی هم به فکر خوردن نبود. تشویش، مجالی برای گرسنگی نمیگذاشت. سرانجام حدود ساعت ۱۱ صبح به مرز رسیدیم. به دستور صدام حسین، هنگام پیاده شدن از اتوبوس به هر کداممان یک جلد قرآن کریم که چاپ بغداد بود و نام صدام هم در آن درج شده بود، دادند. خوشبختانه ما را تفتیش نکردند. ما را همان جا زیر آفتاب سوزان مردادماه نشاندند. کمکم آثار تشنگی و گرسنگی و خستگی خود را نشان میدادند. باید منتظر هیئت صلیب سرخ و مسئولان ایرانی مینشستیم. در گوشهای تلی از هندوانه ریخته بودند که به ما هم دادند ولی هندوانه ها زیر آفتاب چنان داغ شده بود که چندان فایدهای نداشت.
لحظه های دشواری بود. آخرین دقایق حضور در غربت اسارت. لحظه هایی که در دل به معصومین متوسل میشدیم که اتفاقی نیفتد و به سلامت از مرز عبور کنیم. ساعتی گذشت و سرانجام از آن سوی مرز نیروهای ایرانی پدیدار شدند. گروه صلیب سرخ هم آمدند. ناگهان یکی از نیروهای ایرانی با دیدن اسرا تکبیر گفت.
با صدای تکبیر آنها ما هم تکبیر گفتیم. عراقیها از این کار خوششان نیامد و فوراً واکنش نشان دادند. اما معلوم بود اختیار اوضاع از دستشان دررفته است و دیگر کسی به آنها اهمیت نمیداد.
نیروهای صلیب سرخ در جایگاه خود مستقر شدند و به ترتیب، اسم و شماره افراد را میخواندند و از مرز عبور میدادند. در آن سو هم نیروهای ایرانی افراد را تحویل میگرفتند.
چه حال خوشی بود پا بر خاک میهن گذاشتن. این خاک از جنس خاکهای دیگر کره زمین نبود. عطری داشت بیمانند. مهری در دلش بود بینظیر. هرکدام که وارد خاک ایران میشدیم بیاختیار بر آن سجده میکردیم و آن را میبوسیدیم. شکر میکردیم و دانههای اشکمان بر دامنش مینشست.
داخل اتوبوسهای ایرانی که نشستیم از راننده خواستیم رادیو را روشن کند. راننده کمی تعجب کرد. بنده خدا از کجا میدانست سالهای سال آرزوی ما شنیدن صدای رادیوی کشورمان بود و چه کتکها که بابت آن خورده بودیم. از رادیو اخبار پخش شد. در ادامه، بخشی از خطبههای نماز جمعه که مربوط به اسرا میشد پخش شد. امام جمعه با جمله، «سلام علیکم بما صبرتم»، آزادگان خوش آمدید سخن آغاز کرد. این اولین بار بود که واژه «آزاده» را به جای اسیر میشنیدیم.
اتوبوس راه افتاد، وقتی به حوالی اولین آبادیها و شهرها رسید، از همه طرف در محاصره مهر و عاطفه مردمی که به استقبال فرزندانشان آمده بودند قرار گرفتیم. دریایی از عشق و مهربانی که هیچ بیانی قادر به توصیف آن نیست. از مرز خسروی تا قصرشیرین و از آنجا تا سرپل ذهاب و کرند غرب و اسلام آباد غرب دریای مواج مهربانی مردم ما را احاطه کرده بود. از مردم عادی گرفته تا مسئولان لشکری و کشوری و معاون اول رئیسجمهور، وزیر خارجه، فرماندهان ارتش و سپاه و نمایندگان مجلس در کنار مردم عزیز و قدرشناس، صحنه های زیبایی از خوشامدگویی آفریدند. گوسفند قربانی کردند و مهربانیهای بسیار که قابل ذکر نیست. آمده بودند تا خستگی سالها اسارت را از تن بچه هایشان به درآورند. من حس کردم برای این مردم هر کاری انجام بدهم باز هم کم است و قادر نخواهم بود گوشه ای از محبتهای بیدریغشان را جبران کنم.
احساس کردم سرم گیج میرود. حالت تهوع داشتم و هر لحظه بدتر میشدم. گرمازده شده بودم. وقتی به اسلامآباد رسیدیم با کمک بچههای تاکستان خود را به بهداری صحرایی که در گوشهای از پادگان محل اسکان موقت ما بود رساندم. مرا روی تخت خواباندند و سِرُم وصل کردند. از خستگی و اضطراب آن چند ساعت به خواب رفتم. وقتی چشم باز کردم در حالتی نیمه هشیار، فراموش کردم چه حوادثی رخ داده و ما آزاد شدهایم. به تصور اینکه هنوز در اردوگاه هستم شروع کردم به عربی صحبت کردن. از پرستار پرسیدم: «من چرا اینجا هستم؟ اینجا کجاست؟»
پرستار که داشت سِرُمِ تمام شده را از دستم باز میکرد از وحشت قدمی واپس گذاشت. لابد فکر کرده بود یک عراقی خودش را بین اسرای ایرانی جا زده است.
یکی از دوستان که همان اطراف مراقب من بود، خودش را رساند و گفت: «علی آقا اینجا ایران است. ما آزاد شدیم. تو حالت بهم خورد به بهداری آوردیمت.»
کمکم همه چیز را به خاطر آوردم. شاید برای صدمین بار یا هزارمین بار آن روز خدا را شکر کردم.
نماز مغرب و عشاء را به امامت روحانی پادگان خواندیم. قرار بود ما چند روز در همان پادگان قرنطینه شویم. برایمان پرونده تشکیل دادند. از ما عکس گرفتند و معاینات دقیقی انجام دادند. یک کارت موقت سه ماهه به هر یک از ما دادند و به هر کدام یک دست لباس بسیجی و یک دست کت و شلوار دادند.
گروههای فیلمبرداری از صدا و سیما برای تهیه گزارش و فیلم آمده بودند. گروه سرود را آماده کردم و قرار شد برنامه سرود آزادگان ضبط شود. قرار بود از همان اسلام آباد غرب، افراد به شهر و دیار خودشان بروند. حس کردم این جدا شدن و رفتن پسندیده و درست نیست. همه در محوطه پادگان جمع بودند. بی اختیار میکروفون را گرفتم و بعد از تشکر از زحمات دست اندرکاران گفتم، اجازه دارم خواسته ای را مطرح کنم؟ مسئولان اردوگاه گفتند، تقاضایم را بگویم. گفتم، خبر رحلت امام در اسارت کمر ما را شکست و داغی شد که تا زنده ایم دل همه مان را میسوزاند. ما میخواهیم ابتدا به زیارت مرقد امام برویم و بعد با مقام عظمای ولایت و جانشین امام دیداری داشته باشیم و بعد به خانه هایمان برویم. پیشنهاد من با صلوات غرای آزاده ها تأیید شد. تقاضایم پذیرفته شد و قرار شد همگی ابتدا راهی تهران شویم.
آن روز مشغول نهار خوردن بودیم که یکی از دوستان آمد و گفت سربازی آمده است و سراغ آزاده های قزوینی را میگیرد، برو ببین میتوانی کمکش کنی. من رفتم و از پشت میله ها با او سلام و احوالپرسی کردم. از روی اتیکت نام خانوادگیش متوجه شدم از اقوام است. سراغ «علی محمدی» را گرفت. گفتم خودم هستم. خودش را معرفی کرد. در تمام لحظه ها منتظر بودم خبری از پدرم بدهد؛ ولی او حرفی نزد. پرسیدم: «حال پدرم چطور است؟» ترسیدم سؤال کنم زنده است یا نه که نکند جواب منفی بشنوم.
گفت: «حالش خوب است، زنده و سالم است.» خیلی خوشحال شدم. خدا را از صمیم قلب شکر کردم. پدر، همه زندگیم بود. سرباز که نامش نعمت بود، گفت همین امروز خبر رسیدنت را به اهالی میدهم. میدانستم خانواده ام تلفن ندارند. او گفت به یکی از اقوام که تلفن دارد خبر میدهد. همان روز خبر آزادیم به خانواده ام رسیده بود.
در آن سه روز بعضی از خانواده های شهدا با عکس فرزند شهیدشان به دیدن ما می آمدند تا اگر خبری از آنها داریم بگوییم. دیدن این خانواده ها خاطرهای اندوهناک در من باقی گذاشت. از کسانی که آمدند، خانواده شهید تندگویان، همسر شهید به همراه خانم افرازکه به «ام الاسرا» شهرت داشت، آمده بود. عباس راننده شهید تندگویان در بین آزاده ها بود. همسر شهید تندگویان به سراغ او رفت. بعد از گذراندن دوره قرنطینه با اتوبوس به کرمانشاه رفتیم. از کرمانشاه با هواپیمای سی۱۳۰ به سوی تهران پرواز کردیم. در فرودگاه مهرآباد جمعی از مسئولان کشور برای استقبال از ما حاضر شده بودند. بعد از پذیرایی مختصری، با اتوبوس به سمت حرم مطهر امام حرکت کردیم. جمعیت زیادی از مردم در میدان آزادی و خیابانهای اطراف حاضر شده بودند تا از آزادهها استقبال کنند. مردم با چهره هایی که در آن اشک و لبخند، آمیزهای دیدنی به وجود آورده بود، شعار میدادند، ابراز محبت میکردند. پرچمها و دست نوشته های کوچک و بزرگ و تصاویری از شهدا در دست داشتند. هیاهوی عجیبی بود. به نزدیک حرم امام رسیدیم. حرم و اطرافش مملو از جمعیت بود. مردم با شاخه های گل به آزاده ها خوشامد گفتند. نگاهمان که به آرامگاه امام افتاد، دلمان گرفت. با چشمهایی اشکبار به سمت مرقد رفتیم. آزاده ها اطراف ضریح حلقه زدند و عاشقانه آن را در آغوش گرفتند و به یاد سالهایی که با عشق او گذرانده بودند و اکنون بر مزارش حاضر بودند گریه کردند.
آن روز گروه سرود، سرودی را که از قبل آماده کرده بودیم و در رثای امام بود با شور و حالی نگفتنی اجرا کرد. اشکها سرازیر شد و ناله ها به آسمان رفت. برنامه خوشامدگویی و سخنرانی اجرا شد. چند نفر از بستگان من، مرا پیدا کردند. بعد از در آغوش کشیدنها و احوالپرسی کردنها، چند عکس یادگاری انداختیم. داییام که بین جمع بود، پیشنهاد کرد از همان جا با آنها همراه شوم و به خانه برویم. دلم راضی نشد از کاروان جدا شوم. آن هم قبل از دیدار با مقام معظم رهبری که آرزوی همه مان بود. از آنها جدا شدم. بعد از نماز و ناهار به سمت بیت رهبری راه افتادیم. در حسینیه امام خمینی جمع شدیم و لحظاتی در انتظار ماندیم. با باز شدن در و آمدن نایب امام زمان و دیدن چهره منور ایشان، همه خستگی و کسالت آن روزها از جسم و جانمان پرکشید. بچه ها بدون هماهنگی قبلی شعار اباالفضل علمدار، خامنه ای نگه دار را سر دادند. دعایی که وقتی در حرم مطهر حضرت عباس(ع) بودیم با آن شرایط، از قلب به زبانمان جاری نشد و تنها به زمزمهای آهسته اکتفا کردیم. آقا شروع به صحبت کردند. از جنگ و از اسارت و از رحلت امام و سختیهای این سالها گفتند و ما گریه کردیم.
بعد از مراسم، عکس یادگاری گرفتیم. از حسینیه بیرون آمدیم. تعدادی از دوستانمان از همان جا با خودروهایی که به دنبالشان آمده بودند به سمت شهرهایشان رفتند. ما راهی فرودگاه شدیم. در فرودگاه، خودرویی از طرف سپاه قزوین رسید و آزادههای قزوینی را سوار کرد و به سمت قزوین رهسپار شدیم. از لحظه ای که سوار خودرو شدم یاد پدرم مرا رها نکرد. فکر میکردم الان چه شکلی شده، نکند چنان پیر و فرتوت شده باشد که مرا نشناسد. عاشقانه و بیقرار به پدرم فکر میکردم. پدری که از کودکی عشق اباعبدالله الحسین را در جانم کاشت. عشقی که در لحظه های پردرد اسارت کارساز میشد. توسلهایی که نیاز روحی و دردهایم را تسکین میداد و گره هایم را باز میکرد. پدر، پدر عزیز و خوبم، تنها همین کار تو برای تربیت من، برای آموزش عشق حسین کافی است که تا پایان عمر خاک پایت را سرمه چشم کنم.
در تمام مسیر راه تا تاکستان، مردم روستاها و اطراف، مشتاقانه و خوشحال به استقبالمان آمدند. طوری اطراف خودرو را گرفته بودند که خودرو نمیتوانست سرعت بگیرد.
سرانجام به محل بسیجِ تاکستان رسیدیم. جایگاهی درست شده بود که قرار بود من آنجا سخنرانی کنم. بالا رفتم و آماده سخنرانی شدم. ناگهان دیدم پدرم از میان جمعیت به سویم میآید. فراموش کردم میخواهم چه بگویم. اصلاً یادم رفت برای چه آن بالا رفته بودم. پدرم خودش را به من رساند. نمیخواستم در آغوش بگیرمش. نمیخواستم دستش را ببوسم، برای همین بر خاک افتادم. میخواستم خاک زیر پایش را ببوسم. اما او خم شد و بلندم کرد و نگذاشت. دست و پایش را بوسیدم. یادم نیست چه گفتم و او چه گفت. دستهای چروکیده اش به بوسه و اشک من آغشته شده بود. دیگر قادر به صحبت کردن نبودم. هر چه بود پدر بود. چشمهایم از او پر شده بود. او که اولین آموزگار من بود. آموزگار عشق به مولایم حسین(ع).

علی علیدوست (علی قزوینی)
وضعیت ایثارگری: جانباز و آزاده ثبت‌نام‌شده
سال اسارت: مهرماه ۱۳۵۹
سال خاطره: ۱۳۹۵
عملیات یا منطقه اسارت: قصر شیرین
اردوگاه: موصل ۱و موصل ۲

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.