×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Saturday, 27 April , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
بازگشت مردان قبیله غیرت به وطن
سما1364

 

امید چندانی به آزاد شدن نداشتم ولی یک روز جمله‌ای از حاج‌آقا ابوترابی شنیدم که با تمام وجود آزادی را باور کردم. حاج‌آقا حدود یک ماه قبل از آزادی، در جمع بچه‌ها یک جمله ساده گفت. گفت «آقاجان! این‌مرتبه کار تمومه.»
بعد از این حرف، بحث بین بچه‌ها داغ شد. همه شروع کردیم آدرس دادن و یادگاری رد و بدل کردن. هرچه ما خوشحال‌تر می‌شدیم، به جایش عراقی‌ها دمغ بودند و پکر. یکی از سربازهای عراقی که اسمش کریم بود به‌خاطر تشابه اسم، پیدایم کرده بود و گاهی با هم قدم می‌زدیم. روزهای آخر، اخم‌هایش خیلی در هم بود. تا دیدمش پرسیدم «سیدی کریم! اشبیک؟ سرکار کریم! چرا ناراحتی؟»
– نمی‌دونی؟!
– نه!
– شما دارید آزاد می‌شید ولی ما این‌جا اسیر می‌مونیم.
منظورش را فهمیدم. در رسانه‌های عراقی حرف از یک جنگ دیگر بود. صدام در یازدهم مرداد ۶۹ به کویت حمله کرده بود و آمریکا می‌خواست برای پس گرفتنش به عراق حمله کند. کریم چشم‌انداز بدی را در برابر مردم عراق می‌دید. خیلی کلافه بود. به او دلداری می‌دادم که «نترس. عراق می‌خواد از دنیا امتیاز بگیره. آمریکا هم که واقعا نمی‌خواد بجنگه. یه امتیازهایی به هم می‌دن و قضیه حل می‌شه.» هرچی می‌گفتم، قبول نمی‌کرد. می‌گفت «آمریکا دوروبر عراق نیرو چیده و ما گرفتار یک جنگ خانمان‌سوز با دنیا می‌شیم.» واقعا هم ناامیدی‌اش بجا بود.
موضوع آزادی دیگر خیلی جدی شده بود. به‌خصوص روزی که عراقی‌ها به ما لباس‌های نو دادند. یک زیرپیراهن، یک شورت و یک‌دست لباس نظامی سبزرنگِ آستین کوتاه. تا چشمم به آستین‌های لباس افتاد، وارفتم.
– خدایا! چی کار کنم؟!
می‌دانستم بچه‌ها می‌آیند سراغم. اگر بگویم بپوشید، بعضی‌ها به‌خاطر غیرت بیش از حدشان قطعا نمی‌پوشند. اگر هم بگویم نپوشید، ممکن است بهانه بدهیم دست عراقی‌ها. از عراقی‌ها هر کاری برمی‌آمد. روزهای آخر، اختلاف به صلاح نبود. می‌ترسیدم عراقی‌ها دبه دربیاورند که شما قوانین را رعایت نکرده‌اید و مانع آزادی یک عده بشوند. در شک و دودلی بودم که درِ اردوگاه باز شد و حاج‌آقا ابوترابی در حالی که همان لباس‌های آستین کوتاه را پوشیده بود وارد شد. با دیدن حاج‌آقا انگار خدا دنیا را به من داد. مشکل حل شد. دیگر کسی روی حرف حاج‌آقا حرفی نمی‌زد. با ورود حاج‌آقا، خوشحالی اردوگاه را گرفت. همه با عجله شروع کردیم به عوض کردن لباس‌ها. ما خبر دقیق نداشتیم ولی از این روز تا آزادی، تقریبا یک هفته طول کشید. آزادی اسرا از اواخر مرداد ۶۹ شروع شده بود ولی تا نوبت به ما نمی‌رسید نمی‌توانستیم باور کنیم.
روزهای آخر، عراقی‌ها دیگر اذیت و آزارمان نمی‌کردند و آزادی‌ بیش‌تری می‌دادند. بعد از سال‌ها آرزو به دل بودن، اجازه داشتیم تا آخر شب بمانیم بیرون و در محوطه اردوگاه قدم بزنیم. ما که همیشه یک ساعت به غروب مانده، توی آسایشگاه بودیم، یکی از آرزوهای‌مان برآورده شده بود. زیر آسمان پر از ستاره راه می‌رفتیم و با هم از آزادی حرف می‌زدیم.
صبح روز سوم شهریور سوت آماده‌باش زده شد. رفت و آمد در اردوگاه مثل هر روز نبود. چند لحظه نکشید که یک خبر، نزدیک بود راه نفس ما را ببندد.
– اتوبوس‌ها برای بردن اسرا آمده‌اند!
دیگر همه به هم ریختند. هر کس یک طرف می‌دوید تا وسایلش را جمع کند؛ یادگاری‌ها، عکس‌ها، نامه‌ها… همه خوشحال و خندان به صف شدیم. توی صف بودم که متوجه شدم یک نفر دارد فریاد می‌زند. یکی می‌دوید و اسم من را صدا می‌زد.
– شیخ کریم!… شیخ عبدالکریم!…
تا رسید، به نفس‌نفس افتاده بود.
– شیخ عبدالکریم! یه کاری بکن.
جا خوردم.
– مگه چی شده؟!
می‌‌گفت یکی از همشهری‌هایش قهر کرده و نمی‌خواهد برگردد ایران. پرسیدم «کی؟» اسمش را گفت. می‌شناختمش. بچۀ خوبی بود. اهل نماز و روزه بود و اذیت و آزاری نداشت. آن‌قدر خبر عجیب بود که باور نکردم. به‌اش تشر زدم.
– حالا وقت مسخره‌بازی نیست. این‌جوری، بچه‌ها رو نگران می‌کنی.
قسم خورد و گفت «شوخی نمی‌کنم والاه. می‌گه نه می‌خوام آزاد بشم، نه می‌خوام بیام.» همراهش رفتم تا ببینم چه خبر است. راست می‌گفت. یک نفر تنها نشسته بود وسط آسایشگاهِ به هم ریخته. رفتم نزدیکش. تا من را دید، رویش را برگرداند طرفم. یواش ‌گفت «تا حالا من می‌خواستم آزاد بشم، عراقی‌ها نمی‌‌ذاشتن. حالا اونا می‌خوان، من نمی‌خوام!» شروع کردم به حرف زدن.
– پاشو بریم. بچه‌ها دارن سوار اتوبوس‌ها می‌شن! وقت تنگه!
هرچه ‌گفتم زیر بار نرفت. می‌گفت می‌روم کویت، می‌روم یک کشور دیگر. نمی‌‌فهمید صدامی که مردم خودش را زندانی کرده هرگز برای او امکانات سفر فراهم نمی‌کند. نمی‌توانستیم ولش کنیم. این‌قدر معطل کردیم تا یکی از سربازهای عراقی‌ سر رسید. تشر زد که:
– شما چرا وایستادین؟!
نمی‌خواستیم بفهمد یک نفر از ما دارد لجبازی می‌کند. گفتیم داریم کمک دوست‌مان می‌کنیم. گفت «مگه چِشه؟ ناتوانه، معلوله؟ شما برید، خودش میاد.» دل‌مان نمی‌آمد او را بگذاریم و برویم. آن‌قدر این دست و آن دست کردیم تا بالاخره فهمید. تا فهمید، رفت سراغ فرمانده‌اش. فرمانده آمد و دستور داد او را ببرند و در یکی از آسایشگاه‌ها زندانی کنند. باورمان نمی‌شد. در عین ناباوری، ما را از هم جدا می‌کردند. یک سرباز رفت طرف او، یکی هم ما را به زور بیرون ‌کرد. ما همین‌طور پشت سرمان را نگاه می‌کردیم و هنوز امیدوار بودیم رفیق‌مان دستش را از دست عراقی بکشد و بدود طرف ما ولی این‌طور نشد. حتی سرش را بلند نکرد تا نگاه آخر را به هم بکنیم. او را بردند به یک آسایشگاه دیگر و در را به رویش قفل کردند. ما با حالِ گرفته سوار اتوبوس شدیم و او ماند که ماند. بعداً شنیدم که هر کسی را که نیامد با کلک به اردوگاه منافقین فرستاده‌اند.
اتوبوس‌ها قراضه بودند. معلوم بود سال‌های سال است دویده‌اند. تا سوار شدیم و ماشین‌ها آماده حرکت شدند، ساعت شده بود نُه و ده صبح. اتوبوس ما پر شد و یک سرباز مسلح هم به عنوان نگهبان آمد بالا. وقتی اتوبوس روشن شد، هنوز باور نمی‌کردیم. از بس که از عراقی‌ها کارشکنی و لجبازی دیده بودیم می‌گفتیم الان است که اتوبوس را خاموش ‌کنند و همه‌مان را با کتک و چوب و چماق و کابل برگرداندند آسایشگاه‌. همان‌جا به بغل‌دستی‌ام هم گفتم. گفتم «من تا سوار اتوبوس‌های ایرانی نشم، باورم نمی‌شه!» بالاخره ماشین‌ها راه افتادند. کمی که رفتیم، صلوات فرستادن بچه‌ها شروع شد. هردفعه یک چیزی را بهانه می‌کردند تا صلوات بفرستند. ظهور آقا امام زمان، شادی روح امام، پیروزی اسلام و انقلاب، سلامتی رهبر و رزمندگان اسلام و بقیه دعاها.
مسیر اتوبوس‌ها بیش‌تر، جاده‌های کمربندی عراق بود. نمی‌خواستند ما را از توی شهرها ببرند. مردم زیادی توی راه‌ها نبودند. بزرگ‌ترها حالت احترام به اسرا نداشتند ولی بچه‌های عراقی دست می‌زدند و شادی می‌کردند. اسیرها هم با آن‌ها همراه می‌شدند. با زبان عربی، حال و احوال می‌کردند و با بچه‌ها حرف می‌زدند. در یکی از جاده‌ها وقتی بچه‌های عراقی برای ما ابراز احساسات می‌کردند، یک بعثی با لباس شخصی چنان نعره‌ای سرشان زد که هرکدام از یک طرف فرار کردند.
یک روز و یک شب در راه بودیم. صبح روز بعد رسیدیم لب مرز. حدود بیست و چهار ساعت بدون آب و غذا توی اتوبوس بودیم. ندیدم راننده و سرباز عراقی هم چیزی بخورند. از دور، اتوبوس‌های ایرانی را دیدیم. حالا ‌کم‌کم داشت باورم می‌شد. وقتی اتوبوس ایستاد، باز سرباز عراقی نمی‌گذاشت پیاده شویم. بعد از مدتی معطلی، اجازه داد. پیاده که ‌می‌شدیم، از باتوم و شلاق و کابل خبری نبود. بعد از سال‌ها از ماشین پیاده می‌شدیم و کتک نمی‌خوردیم. از اتوبوس‌ها و سربازهای عراقی دور شدیم و رفتیم طرف مرز. حدود دویست سیصد متر که رفتیم، همه به حالت سجده افتادیم روی خاک. به شکرانه آزادی، خاک ایران را می‌بوسیدیم. بالاخره رسیدیم به ماشین‌ها. وقتی سوار اتوبوس ایرانی می‌شدم، کم‌کم به خودم می‌قبولاندم که ما واقعا داریم آزاد می‌شویم. وقتی رفتم بالا، خیلی عجله داشتم اتوبوس زودتر پر شود و راه بیفتیم. باز نگران بودم.
کسانی که آن‌جا بودند، انگار می‌دانستند ما بیست و چهار ساعت است هیچی نخورده‌ایم. سریع برای‌مان آب‌میوه و شیرینی آوردند. مزه این چیزها از یادمان رفته بود. وقتی بالاخره اتوبوس راه افتاد، من با تمام اعضا و جوارحم آزادی را حس کردم، یک حس نگفتنی!
بعد از چند کیلومتر که از مرز فاصله گرفتیم، کم‌کم چشم‌مان به مردم روستایی افتاد که قاب عکس به دست، کنار جاده ایستاده بودند. عکس شهدا و اسرا و مفقودانشان بود. پدر و مادری، عکس پسرشان را بالا گرفته بودند. یکی از اسرا او‌ را شناخت ولی خجالت کشید به آن‌ها بگوید پسرشان به منافقین پیوسته‌. بچه‌ها وقتی فهمیدند، گریه افتادند.
ما را به یک پادگان مرزی بردند. دو روز آن‌جا بودیم. بعد با یک بالگرد به پادگان امام حسین(ع) در اصفهان رفتیم. دو سه روز هم آن‌جا در قرنطینه بودیم. در آن مدت، بچه‌ها مدام دور هم جمع می‌شدند و برنامه‌ریزی می‌کردند. بعضی‌ها می‌گفتند از مسئولان بخواهیم که ما را اول ببرند حرم امام. بعضی می‌گفتند برویم دیدار رهبری. بعضی هم دوست داشتند زودتر خانواده‌هایشان را ببیند. می‌گفتند نباید بیش‌تر از این چشم‌انتظارشان گذاشت.
گویا امکانات برای حرم امام و دیدار رهبری فراهم نبود. مسئولان هم می‌خواستند زودتر ما را به شهرهای‌مان بفرستند. روز بعد به دکه لباس رفتیم. قرار بود هر کس لباسش را گرفت، اول برود حمام بعد لباس نو را بپوشد. حمام، بدون اضطراب و دلهره، بعد از سال‌ها! پوشیدن آن لباس در ذهنم ماندگار شد. بعد از حمام، انگار لباس آزادی می‌پوشیدم.
دوباره سوار اتوبوس‌ها شدیم و از پادگان راه افتادیم. مقصد این‌بار، آسایشگاه جانبازان اصفهان بود که قبلاً مرکز اعزام نیرو به جبهه بود. ازدحام مردم در ورودی آن‌قدر زیاد بود که نمی‌شد اتوبوس‌ها داخل شوند. بالاخره اتوبوس‌ها از سد مردم گذشتند و وارد محوطه شدند. خانواده‌ها همه جمع شده بودند و منتظر بودند. حلقه‌های گل دست‌شان بود و بدون استثنا اشک می‌ریختند. همه یا سرک می‌کشیدند یا چشم می‌گرداندند بین اسرا. هر خانواده که فرزندش را پیدا می‌کرد حلقه گل را می‌انداخت گردنش و روی دوش سوارش می‌کرد و می‌برد. حالا من در میان جمعیت تنها ایستاده بودم و هاج‌وواج مانده بودم که «خدایا! چرا کسی دنبال من نیومده؟! نکنه به خانواده من خبر نداده‌اند؟» همین‌طور بین جمعیت می‌گشتم که ناگهان یک نفر از پشت چنگ انداخت و مرا گرفت. تا به خودم بجنبم، چند نفر از دیگر هم رسیدند. هیچ‌ کس را ‌نمی‌شناختم، حتی مهدی برادر خودم را که لباسم را از پشت گرفته بود. قیافه‌‌ها خیلی فرق کرده بودند. دقیق که شدم، اول مهدی را شناختم. بغلش کردم. هیچی نمی‌گفتیم فقط همدیگر را بغل کرده بودیم. نفر بعدی یک پیرمرد بود. برادرم رفت کنار تا او بیاید. او مرا خوب می‌شناخت. تا بغلم کرد و گریه افتاد، بوی خوشی از او شنیدم. آقام بود. با گریه او، من هم گریه افتادم. او را محکم بغل کرده بودم و گریه می‌کردم. کم‌کم دیگران آمدند جلو. در این بین چشمم دنبال مادرم بود. حالا رویم نمی‌شد سراغش را بگیرم. وقتی بقیه فامیل شروع به احوال‌پرسی ‌کردند فهمیدم مادرم نیامده. بعد از حال و احوال، به سمتی حرکت کردیم. ماشین آورده بودند که مرا به نجف‌آباد ببرند. وقتی سوار شدیم و از جمعیت فاصله گرفتیم متوجه شدم تعدادی موتورسوار دارند دور و بر ماشین می‌آیند. نمی‌شناختم‌شان. تعجب کرده بودم که چرا نمی‌روند پی کارشان و مدام می‌پیچند جلوی ماشین ما. از مهدی که راننده بود پرسیدم «اینا چرا رد نمی‌شن برن؟!» مهدی گفت «بَه! دارن ما رو اسکورت می‌کنن!» وقتی شروع کرد به معرفی، فهمیدم یکی پسرخاله‌ام است، یکی پسرعمه‌ام و بقیه هم آشنا و فامیل بودند. اگر خودم بودم، هیچ‌کدام را نمی‌شناختم. خیلی عوض شده بودند. به مهدی گفتم «خوب شد معرفی‌شون کردی. اگه از ماشین پیاده می‌شدم و نمی‌شناختم‌شون، خیت می‌شدم!»
برادرم پیشنهاد کرد اول برویم گلزار شهدا. در گزار وقتی چشمم به مزار مصطفی و عبدالمحمود و رفقای شهیدم افتاد، گریه‌ام گرفت. همان‌جا عهد کردم که در آزادی هم راه‌ شهدا را ادامه بدهم. بعد از زیارت شهدا، سوار شدیم و راه افتادیم طرف خانه. هنوز به چهارراه قدس که نزدیک خانه‌مان بود نرسیده بودیم که مردم جلوی ماشین را گرفتند و مرا به زور پیاده کردند. در عرض یک ثانیه روی دوش جمعیت بودم. حالا هرچه التماس می‌کردم بگذارندم پایین، گوش‌ کسی بدهکار نبود. آن‌قدر روی دوش‌شان بودم تا رسیدیم دم در خانه. مرا که زمین گذاشتند، از خجالت خیس عرق بودم. وقتی رسیدیم، نرفتم داخل. می‌خواستم برای احترام به خانواده شهدای کوچه‌مان، اول بروم خانه آن‌ها. همین‌کار را هم کردم. رفتم و عرض ارادت کردم.
وقتی برگشتم و می‌خواستم وارد خانه خودمان بشوم، دیدم یک خانم چادری جلو آمد و محکم بغلم کرد. بوی این خانم مثل بوی آقام، از گذشته‌های دور یادم بود. با گریه‌اش من هم بی‌طاقت شدم و دوباره گریه‌ام گرفت. مادرم هیچی نمی‌گفت، فقط مرا می‌بوسید و گریه می‌کرد. حالا پشت سر مادرم، زن‌های همسایه ایستاده بودند و آن‌ها هم اشک می‌ریختند. مادرم زود خودش را کنار کشید. از بغل مادرم که درآمدم، یکی از زن‌ها سریع آمد و چادرش را روی دست من انداخت و دستم را بوسید. بعد از او زن‌های دیگر هم یکی‌یکی همین کار را کردند. خجالت کشیده بودم. یکی از آن‌ها به من گفت «همسایه‌ها خبر نداشتن که مادر شما، مادر اسیره!» از این حرفش تعجب کردم.
بعد از دیده‌بوسی با مادرم وارد اتاق بزرگ‌مان شدم. کیپ تا کیپ، پر بود از اقوام و دوستان. صلواتی فرستادند و یک جا به من دادند. مدتی که نشسته بودیم، مدام از من می‌خواستند خاطره تعریف کنم. من هم چندتایی را گلچین می‌کردم و می‌گفتم.
از راه نرسیده، فکر ادامه تحصیل رهایم نمی‌کرد. همان روز اول رفتم سراغ کتاب‌هایم. یکی دوتای‌شان را آوردم کنار خودم و هر فرصتی پیدا می‌کردم می‌خواندم‌شان. دیدارها حدود ده روز ادامه داشت. در یک فرصت از مادرم پرسیدم «ننه! یعنی چی که همسایه‌ها نمی‌دونستن شما مادر اسیری؟!» این‌طور که مادرم می‌گفت، پیش کسی گریه و زاری نمی‌کرده. تمام راز و نیاز و نذر و دعا و گریه‌اش توی خانه بوده و خودش را جلوی مردم سفت و محکم نگه‌می‌داشته. برای همین مردم خبر نداشتند. تازه موقع آزادیِ من فهمیده بودند و به‌اش می‌گفتند «مگه تو بچۀ اسیر داشتی؟ چرا ما خبر نداشتیم؟! چرا حرفی نمی‌زدی؟!» این‌ها را که می‌شنیدم، به ایمان و توداری مادرم افتخار می‌کردم.
هنوز یک ماه از آزادی نگذشته بود که یک روز بار و بندیلم را برداشتم و رفتم قم. از راه، رفتم مدرسه امام باقر علیه‌السلام. وقتی وارد مدرسه شدم مقداری در و دیوار را تماشا کردم. آن‌جا کسی مرا نمی‌شناخت. همدوره‌ای‌هایم همه از مدرسه رفته بودند. رفتم دفتر. اول نگفتم اسیر بودم، گفتم مدتی نبودم و حالا آمده‌ام. جواب‌شان این بود که ما ضوابطی داریم و شما باید از مدیریت حوزه به ما معرفی بشوی تا بتوانی ادامه تحصیل بدهی. وقتی ماجرا را تعریف کردم که من طلبه این حوزه بودم و اسیر شدم و حالا برگشته‌ام، خیلی تحویلم گرفتند. همان‌موقع یک حجره خالی به من دادند و خودشان هم پیگیر کارهای اداری شدند. حالا دیگر در آن حجره کوچک، در کنار کتاب‌هایم، آزادی را با تمام وجود درک می‌کردم.
بعد از آزادی، مدت یک سال در قم مشغول درس بودم. در این یک سال، دوتا اتفاق مهم افتاد اول این که ازدواج کردم، دوم این که استخدام آموزش و پرورش قم شدم. آموزش و پرورش را انتخاب کردم از این جهت که کار فرهنگی، به‌خصوص کار با بچه‌ها را بهترین فعالیت می‌دانستم. حالا، هم درس‌ خواندنم در قم بود، هم کارم. در خانۀ یکی از اقوام یک اتاق اجاره کردم و خانواده‌ را برداشتم و رفتم قم و این، تازه اولِ مشکلات روحی و مادی‌ام بود.
همسرم تصمیم‌های من را قبول می‌کرد و چیزی نمی‌گفت ولی شرایط‌مان سخت بود. جای‌مان تنگ و نامناسب بود، خودم سردردهای بدی داشتم و مشکلات‌ ریز و درشت‌مان زیاد بود. چشم می‌گرداندم، می‌دیدم رفقایی که با هم بودیم در این پنج سال ازدواج کرده‌اند، خانه و زندگی دارند، درس‌خوانده‌اند و کلی پیشرفت کرده‌اند. حالا من چی؟ بدون هیچ امکاناتی، تازه اول راه بودم با کلی بیماری و ضعف اعصاب که سوغات اسارت بود. وقتی به این چیزها فکر می‌کردم، خودم را خیلی عقب می‌دیدم. می‌خواستم به بقیه برسم ولی امکانش نبود و زیر فشار زیادی بودم. حالا دردهای جدید هم به بی‌خانمانی و تنهایی در قم اضافه شده بودند و امانم را بریده بود.
روزو شبم را در این فشارها به‌سختی می‌گذراندم. یک روز ظهر که احساس دلتنگیِ بدی داشتم، بعد از درس، راه افتادم بروم حرم بی‌بی سلام‌الله‌علیها. می‌خواستم به نماز جماعت حرم حضرت معصومه برسم. در راه، شروع کردم با خدا درددل کردن که «خدایا! چرا من این‌قدر گرفتار مشکلاتم؟! حکمتش چیه؟» داشتم یکی‌یکی می‌گفتم که صدای قرائت قرآن از مأذنه و گل‌دسته‌های حرم بلند شد. قاری داشت این آیه را می‌خواند «وَ لَو بَسَطَ اللهُ الرِّزقَ لِعِبادِهِ لَبَغوا فِی الاَرضِ وَ لکِن یُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما یَشاءُ اِنَّهُ بِعِبادِهِ خَبیرٌ بَصیرٌ اگر خدا روزیِ بندگان را وسعت دهد، او را فراموش کرده و سرکشی می‌کنند و اما او هرچه را خواهد به اندازه نازل می‌کند و او به بندگان خویش آگاه و بیناست(شوری-۲۷). با شنیدن این آیه، آرامش عجیبی بر جانم نشست. همان در راه حرم، کارهایم را کلا به خدا واگذار کردم. الحمدلله از آن به بعد، مشکلاتم کم‌کم برطرف شدند.

شیخ عبدالکریم کریم‌پور
وضعیت ایثارگی: جانباز و آزاده
سال اسارت: ۱۳۹۳
سال خاطره: ۱۳۹۶
عملیات یا منطقه اسارت: قادر
اردوگاه: رمادی ۶ و ۷ و. ۹ و تکریت ۱۷

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.