×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : شنبه, ۶ مرداد , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Saturday, 27 July , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
بازگشت پرستوها
سما1364

 

حدود ۲۴ساعت یا ۴۸ ساعت اطلاع داده بودند که می‌خواهند وارد کمپ شوند، البته عراقی‌ها از ورود صلیبی‌ها با خبر بودند. عراقی‌ها سریع به ما رسیدگی کردند. ۲۴ساعت قبل‌از تبادل امکانات وغذای فراوان هم دادند. برای اولین بار بعد از ۲ سال ما را شب بیرون محوطه بردند؛ خیلی‌ها بعد از مدت‌ها آسمان و ستاره‌ها را دیدند و این خیلی جالب بود. صلیبی‌ها آن شب اسامی همه ما را نوشتند و گفتند اگر بخواهید می‌توانید به کشور ثالثی هم پناهنده شوید. آنها ما را یکی‌یکی وارد اتاقی که یک خانم و آقا آنجا نشسته بودند، می‌بردند. جلوی آنها کاغذ نارنجی رنگی بودکه اگر خواهان ایران بودیم یک مهر سبزرنگ می‌زدند. از گروه ما اصلاً کسی نبود که به جای دیگری پناهنده شود و ما هم نشنیدیم که کسی پناهنده شود، حتی کسی هم در عراق نماند. عراقی‌ها هم تبلیغ می‌کردند که اگر می‌خواهید بمانید. از همه مهم‌تر افراد خائن بودند با اینکه می‌دانستند اگر به ایران بیایند با آنها برخورد خواهد شد باز هم خواهان ورود به خاک ایران بودند.
شبی که اسامی‌مان نوشته شد و قرار شد که از فردا تبادل صورت گیرد، بچه‌های خبرچین تا حدودی نرم شده بودند و از ‌بچه‌ها حلالیت می‌خواستند و روبوسی می‌کردند و می‌گفتند از ما بگذرید، ما مجبور به این کارها بودیم و ما را مجبور کرده بودند، البته به این سادگی هم نبود و باید با آنها تسویه‌حساب می‌کردیم. چون دو سال هر چه خواستند انجام دادند. روز موعود فرا رسید. هر روز حدود ۹۰۰ نفر تبادل می‌کردند، ولی از اردوگاه ما سری اول آقای سلطانزاده بود. او رفت و ما پشت پنجره‌ها ماندیم و حسرت می‌خوردیم. شب بسیار سختی بود؛ همه آن شب با ۲ سال اسارتمان برابری می‌کرد.
بالأخره ما را هم صدا کردند. به هرکداممان یک جلد قرآن مجید دادذند. سوار اتوبوس شدیم و از چند شهر عبور کردیم. شنیدیم عده‌ای از اسرا را به شهرهای زیارتی بردند، ولی ما را مستقیماً بردند کنار مرز. ۲ دژبان عراقی هم همراه ما داخل اتوبوس بودند که یکی مسلح بود و دیگری هم از نگهبانانی بودند که در اردوگاه مراقب ما بودند. وارد مرز خسروی شدیم. یک طرف ما بودیم و طرف دیگر اسرای عراقی. در آن محل چادرهایی بر پا کرده بودند و ما را در آنها اسکان داده بودند. از ما فیلم‌برداری کردند. آن شب به ما شام مرغ دادند که بچه‌ها وحشت‌زده به‌هم می‌گفتند ما چطور این مرغ را ما بخوریم! صبح، بعداز صرف صبحانه، با اتوبوس وارد پادگان سپاه باختران شدیم. آنجا وارد آسایشگاه شدیم. از ما آزمایش‌های مختلف گرفتند؛ برای صدور کارت اسارت عکس هم از ما انداختند … .

رضا پیرنیا اسکویی
وضعیت ایثارگری: جانباز و آزاده
سال اسارت: ۱ مرداد ۱۳۶۷
سال خاطره: ۱۳۸۵
عملیات یا منطقه اسارت: منطقه عملیاتی جنوب
اردوگاه: بعقوبه، تکریت ۱۴

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.