تابستان 1364 - تهران یکی از روزها که برای مرخصی آمده بودیم تهران، رفتیم دم خانه محمدرضا تعقلی در نازی آباد. حرف محمد دستواره و بازیهایش به میان آمد. محمدرضا گفت که یک سر برویم دم خانهشان. سوار بر موتور، رفتیم به کوچههای تنگ علیآباد در جنوب تهران و خانه آنها را پیدا کردیم. سیدحسین، کوچکترین پسر خانواده در را باز کرد. حسین که مقداری حالت داشمشدی داشت، مثلا خواست قیافه بگیرد و خیلی سنگین و با تکبر داد زد - داش ممّد، ...
يكي اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟ گفتم: بفرماييد ! يه عكسي به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله اي بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبری» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبري» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش، با ما حرف مي زد، ما هم مي گفتيم: چي مي گي بابا؟! محلش نمي ...
در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهدا متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما باب الحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت. نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری ...