×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : جمعه, ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Friday, 26 April , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 1 خاطره
ساک سیاه قسمت دوم
شهید برونسی

 

در بیمارستان قلب شهید رجایی تهران بستری بودم. سعید به بچه ها گفته بود من در آن بیمارستانم. او تمام تلاشش را برای زنده نگه داشتن من کرده و نتیجه هم داده بود. وقتی برای سرکشی به وضعیت مجروحان به اورژانس خط می رود، چشمش به من می‌افتد که در میان چند جنازه نیمه جان دیگر در گوشه ای از سنگر اورژانس افتاده ام. از کادر اورژانس جویا می شود که چرا آن نیمه جان ها را به‌حال خود رها کرده اند. می گویند امید زیادی به زنده ماندنشان نیست و باید توانشان را روی بقیه بگذارند. سعید درخواست می کند تا به جراحت من رسیدگی کنند. پزشک اورژانس در مقابل اصرار زیاد سعید که به گریه و التماس کشیده، تسلیم می شود. تن مجروح مرا روی تخت قرار می دهند و مشغول عمل جراحی بر روی سینه من. ترکش پایین ترین دنده چپ پشتم را شکسته، تمام طول ریه ام را شکافته و درست چسبیده به قلبم متوقف شده است.

گویا بی آنکه مرا بیهوش کنند با همان بیهوشی طبیعی که از زخم داشته ام مرا جراحی می کنند. پس از خارج کردن خون های داخل ریه، یک “چست تیوب” در داخل قفسه سینه می گذارند تا خونابه های بعدی هم از طریق آن خارج شود. درست در لحظه ای که سوراخ جراحت سینه ام را می دوختند به هوش آمدم و با درد شدیدی فرو رفتن سوزن را در پوست بدنم حس کردم. بی اختیار نالیدم که:

– بی انصاف ها لااقل بی حس کنید!

و دوباره از هوش رفتم. بار دیگر که به هوش آمدم کار تمام شده بود و مرا که روی یک برانکار خوابانده بودند، به یک آمبولانس منتقل می کردند. در میان صدای انفجارهای پی در پی توپ ها چشمم باز شد و سعید را دیدم که کنار برانکار ایستاده بود. چشم باز مرا که دید لبخند زد و پرسید:

– خوبی حسین؟

من هم با لبخندی پاسخش را دادم و تا آمدم چیزی بگویم حس کردم نفسی برای حرف زدن ندارم. به شدت احساس خفگی می کردم. دردی شدید در ناحیه سینه داشتم و نفسی که به شماره افتاده بود. تمام انرژی ام را جمع کردم و بریده بریده گفتم:

– ن… ن…نفس…نفس

سعید مضطربانه و با شتاب دوید به داخل سنگر اورژانس. لحظاتی بعد دو نفر کپسول اکسیژنی را آوردند و لوله آن را جلو دهانم قرار دادند. انگار سرم را از قعر استخر آبی خارج کردند. سینه ام سبک شد و مولکول های اکسیژن جانم را دوباره به من برگرداندند.

هنوز سعید آنجا بود و با نگاهی نگران چشم از من برنمی داشت. این بار من اول لبخند زدم و او با دیدن لبخند من خندید و دستم را محکم در دستش فشرد. سپس برانکار را به داخل آمبولانس هل دادند و در آمبولانس بسته شد.

به گمانم بلافاصله خوابم برده بود. چون تا چشم باز کردم در سنگر بزرگ دیگری روی یک تخت تمیز کنار چندین مجروح دیگر دراز بودم. سنگر پر بود از ناله های مجروحین. چند دقیقه بعد دوباره سعید کنار تختم بود و لبخند می زد.

گفت قرار است من و چند مجروح اورژانسی دیگر را بزودی با هلیکوپتر به بیمارستان برسانند. گویا پزشک جراحم به او گفته بود اگر به موقع مرا به بیمارستان مجهزی برسانند امکان زنده ماندنم هست. او هم تمام تلاشش را برای این کار به خرج داده بود. چون مسئول ستاد تیپ ویژه شهدا بود، توانسته بود هماهنگی های لازم را انجام دهد.

به شدت تشنه بودم. انگار چندین روز بود در بیابانی بی آب و علف راه رفته باشم. به سعید گفتم خیلی تشنه ام. رفت آب بیاورد ولی با دست خالی برگشت. گفت اجازه ندارند به من آب بدهند. برای خونریزی ام خوب نیست. ملتمسانه نالیدم که فقط چند قطره آب به من برساند. دلش سوخت و دوباره رفت. این بار با یک‌ نعلبکی و یک قاشق برگشت. قاشق را از آب داخل نعلبکی پر می کرد و بعد آرام آرام روی لبهای خشکیده عطشناکم می ریخت. با حرص و ولع تمام سعی می کردم همان رطوبت روی لب‌هایم را بمکم، مگر اندکی تشنگی ام را فرو بنشاند. چشمان سعید را دیدم که به اشک نشسته بود.

سعید رفت و ساعتی بعد برگشت. گفت هلیکوپتر نتوانسته بیاید ولی قرار شده همان نیمه شب من و سه نفر مجروح بدحال دیگر را با آمبولانس به سنندج بفرستند و از آنجا به تهران. جاده های کردستان نا امن بود و تردد شبانه در انها خطرناک. با اینحال تصمیم گرفته بودند این ریسک را بپذیرند. یک راننده آمبولانس فداکار قبول کرده بود شبانه ما را ببرد.

در میانه راه دو نفر از ما چهار نفر شهید شدند. ما دو مجروح باقیمانده را با آمبولانس دیگری به کرمانشاه اعزام کردند. چون از فرودگاه سنندج پروازی انجام نمی شد

ازفرودگاه کرمانشاه با یک هواپیمای نظامی به تهران اعزام شدیم ومرا مستقیم به بیمارستان قلب منتقل کردند.

چندروزی گذشته بود. روی تخت بیمارستان بستری بودم. دوست دیگرم، مسعودبرای عیادتم آمد. بعداز احوالپرسی وخوش وبش گفت:

– حسین! ساکت را آورده ام. با خودم می برم شهرستان، به خانه تان

– ساک؟ من ساک نداشتم
– چرا، یک ساک سیاه داخل سنگر بود. بچه ها گفتند مال توست

ادامه دارد

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.