×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Wednesday, 8 May , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
ساک سیاه قسمت اول
شهید برونسی

نوزاد چندروزه اش را می‌آورد نزدیک و به طرف من می گیرد تا او را بغل کنم. با دستپاچگی هدیه ای را که برای نوزادش آورده ام روی زمین می گذارم و مثل دست پا چلفتی ها بچه را از خواهرم میگیرم. طوری در دستانم گرفته ام که انگار ماهی کوچکی بخواهد از دستانت سر خورده، بیافتد. با همان لبخندی که از روی لب هایش محو نمی شود از من می خواهد کودکش را ببوسم، می بوسم و با عجله نوزاد را به مادرش برمی گردانم. هیچ سنخیتی با اینجور کارها ندارم.

تازه از بیمارستان مرخص شده ام. هر کسی با دیدن چهره رنگ پریده و نحیفم این را می فهمد. خواهرم نوزادش را بغل می کند و داخل گهواره می گذارد. کمی بعد در حالیکه استکان چای را روی فرش جلوی من می گذارد، نگاهش به بسته ای می افتد که کنارم گذاشته ام. بلافاصله بسته را برمی دارم و به طرفش می گیرم.

– این برای زهراست

اسم نوزادش را گفتم که چند لحظه قبل خودش به من گفته بود.

– راضی به زحمت نبودم داداش. همینکه خودت آمدی برای من یک دنیا ارزش دارد.

بسته را از دستم می گیرد و می گذارد روی زانویش.

– چقدر لاغر و ضعیف شدی داداش! الهی من قربانت بشوم. بگو چی شد؟ گلوله به کجات خورده؟

– گلوله نیست ترکش خمپاره به قفسه سینه ام خورده

– الهی خدا مرگم بدهد! الهی شکر که زنده ای! چه دردی کشیده ای! از رنگ و رویت معلوم است. الهی بمیرم برایت.

سعی می کنم آرامش کنم و حواسش را از مجروحیتم پرت کنم. به او می گویم بسته هدیه را باز کند. با اکراه دست می برد و بسته را باز می کند. یک دست لباس نوزاد زرد رنگ با راه راه قرمز

– نباید خودت را به زحمتت می انداختی داداش. با این حالی که داشته ای رفته ای و کادو برای زهرا خریده ای؟

– نه آن را نخریده ام

– نخریده ای؟

بلند می خندد و می پرسد

– لابد پیدا کرده ای پس!

– بله می شود گفت پیدا کرده ام ولی داستانش کمی مفصل تر است

دوباره می خندد و می گوید:

– من که باور نمی کنم لباس نوزاد پیدا کرده باشی

لبخندی می زنم و می گویم آن را از جبهه آورده ام

گویا این برایش غیر قابل باورتر است! لباس نوزاد در جبهه؟! لبخندش از روی لبهایش محو می شود. شاید گمان می کند او را به تمسخر گرفته ام. نمی خواهم در چنین روز خوشی لحظه ای هم حس بدی پیدا کند. بلافاصله می گویم:

– غنیمت گرفته ام. این غنیمت جنگی است!

این توضیح هیچ کمکی به باور پذیر کردن موضوع نمی کند. بنابراین مجبور می شوم داستان را کامل برایش تعریف کنم.

صبح زود روز دوم عملیات بود. من همراه با یک دسته از گروهان سه، برای استقرار در سنگرهای کمین به تپه ای در جلوتر از خط مقدم رفتیم. جایی که قبل از عملیات، به عنوان پایگاه یک دسته از نیروهای دشمن استفاده می شده بود. بعد از مستقر‌کردن نیروها به داخل سنگر فرماندهی شان رفتم. یک سنگر مسقف که سقف آن بسیار کوتاه بود. آنقدر که نمی توانستی حتی خمیده وارد آن شوی. در واقع به گونه ای باید به داخل آن دخمه می خزیدی.

به نظر می رسید با عجله موضع شان را ترک کرده بودند. چون همه اسباب و وسایل در آنجا رها شده بود. گویا چنان با شتاب فرار کرده بودند که حتی وسایل شخصی خودشان را هم فرصت نکرده بودند با خود ببرند. فضای داخل سنگر پر بود از اسباب و وسایل جورواجور.

در حال وارسی این اسباب و وسایل بودم که یک ساک سیاه رنگ نو و زیبا توجهم را جلب کرد. در ساک را گشودم. داخل آن پر بود از وسایل شخصی. وقتی همه آنها را بیرون ریختم چند تکه لباس زنانه و یک لباس نوزاد زرد رنگ با راه راه قرمز هم در میان آنها بود. لباس نوزاد را برداشتم و به آن خیره ماندم.

او کجاست؟ آیا زنده است یا یکی از آن جنازه هایی است که در آن پایین تپه دراز به دراز افتاده اند. اگر یکی از آن جنازه ها باشد‌ آن زنی که منتظرش بوده تا این لباس ها را از شوهرش سوغاتی بگیرد و این یکی زرد رنگ با راه راه قرمز را به تن نوزادش بپوشد، کی و چگونه خواهد فهمید جنازه شوهرش اینجا افتاده است، در میان سرمای کوهستان.

شاید هم جزو آن اسیرانی باشد که شب گذشته بچه ها به پشت جبهه منتقل کردند! اگر اسیر شده باشد، حتما در نامه ای به همسرش خواهد نوشت و خواهد گفت برایش لباس خریده بوده و برای نوزادشان هم یک دست لباس زردرنگ با راه راه قرمز.

کاش فرار کرده باشد و بعد از عملیات به مرخصی برود و یک دست دیگر لباس برای همسر و نوزادش بخرد و برایش ببرد و شرح دهد که یک دست لباس دیگر هم برایش خریده بوده همراه با یک لباس نوزاد زرد رنگ با راه راه قرمز که آنها را در سنگر رها کرده و خود را از مهلکه نجات داده است.

نه! این را به زنش نمی گوید! هیچکس قصه فرار از دشمن را تعریف نمی کند. به خصوص برای زنش هرگز نخواهد گفت که لباس زرد رنگ با راه راه قرمز نوزادشان را گذاشته دست دشمن بیافتد ‌تا خودش جان سالم به در ببرد.

نمی دانم! بهتر همان که فرض کنم او زنده مانده است.

(ادامه دارد)

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.