×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : چهارشنبه, ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Wednesday, 24 April , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
ساک سیاه قسمت پنجم
شهید برونسی

صدای شلیک پراکنده گلوله ها و خمپاره ها همچنان بود ولی بی خوابی و خستگی که بیش از تحمل باشد، پلکها بی اختیار بر روی هم می افتند و تو را از میانه همه این هیاهو و خطر به سرزمین آرام خواب می برند. هنوز سر بر پتوی خاک گرفته تیره رنگ سربازی کف سنگر نگذاشته بودم که خواب از راه رسید و مرا در پرنیانی از آرامش فرو پیچید.

با اینحال پس از مدتی، صدای انفجار گلوله خمپاره ای در همان نزدیکی توانست مرا بیدار کند. با دلهره ای شدید از خواب پریدم. نگاهی به اطراف انداختم. کسی داخل سنگر نبود. از داخل کوله پشتی ام یک کمپوت برداشتم و خوردم. آنجا چیز دیگری برای خوردن نبود.

بیرون آمدم و در زیر آفتاب، همه کانال را وارسی کردم. دست آخر در سنگر دیده بانی کنار فرمانده دسته نشستم. دوربین را از او گرفتم و مواضع دشمن را نگاه کردم. هنوز نشانه ای از تحرک دشمن دیده نمیشد. اگرچه صدای خمپاره ها و تیربارها همچنان گاه و بیگاه فضا را می شکافتند. کمی خوشحال شدم و امیدوار که پیش بینی ام نادرست باشد و دشمن حمله نکند. بچه ها پس از انجام یک عملیات خط شکن و سه شب درگیری سنگین، خسته بودند و من نگران که اگر دشمن حمله کند تاب مقاومت نداشته باشیم.

کمی از ظهر گذشته بود که همان فرمانده دسته مرا صدا زد. به سنگر دیده بانی رفتم. با دست به پایین دره اشاره کرد و گفت:

– تانک هایشان را می بینید؟ آمده اند جلو.

دوربین را گرفتم و به دقت نگاه کردم. ۸ تانک را توانستم بشمرم، بدون نظم و ترتیبی اینجا و آنجا در شیب تپه و ته دره پراکنده بودند. همه آنها لوله های توپ شان را به طرف مواضع ما نشانه رفته بودند. هیبت تانک های دشمن در چنین حالتی خیلی وحشتناک است. حس ترسی آمیخته با خشم وجود آدم را فرا می گیرد. ترس از اینکه خودت را هدف گلوله های مرگبارشان می بینی و خشمی که لازم است تو را در برابر این ترس محافظت کند.

دیگر هیچ تردیدی نبود که بزودی پاتک شدیدی را علیه مواضع ما شروع می کنند تا آنچه را در سه شب گذشته از دست داده بودند پس بگیرند. چه کسی می داند؟ شاید صاحب آن ساک سیاه هم در میان یکی از همان سربازانی است که پشت سر تانک ها آماده حمله به ما شده اند.

بی سیم را برداشتم و موضوع را به فرماندهی گردان گزارش کردم. پس از چند جمله کوتاه رمزی، احساس کردم بهتر است به تپه ای که فرمانده مستقر هست بروم و حضوری با او گفتگو و مشورت کنم. حدود ۲۵ دقیقه پیاده روی تا آنجا فاصله بود.

جاده ای را که صبح بولدوزر تازه کشیده بود در پیش گرفتم و از لابلای درختان پراکنده بلوط، خودم را به سمت تپه فرماندهی بالا کشیدم. در راه دو نفر را دیدم که دو قاطر را گرفته با خود می بردند. مرا که دیدند گفتند:

– این قاطرها عراقی اند، اسیر گرقته ایم.

سه نفری خندیدیم. یکی از آنها گفت:

– سه تا بودند، یکی شان رفت روی مین و تلف شد.

در جایی که بر خاک افتادن انسان ها چه با انفجار مین و چه با ترکش توپ و خمپاره و یا گلوله تیربارها، به سادگی افتادن برگی از درخت است، صحبت از تلف شدن یک قاطر هیچ توجهی را جلب نمی کند. دو باره لبخندی بین ما رد و بدل شد و من راهم را از آنها جدا کردم و خودم را به سنگر فرماندهی رساندم.

موضوع پیشروی تانکهای عراقی را با فرمانده گردان مطرح کردم. گفت درخواست نیروی تازه نفس کرده تا کل گردان را تعویض کند. تا این نیروها برسند باید هر طور هست مقاومت کنیم. به او گفتم به آتش توپخانه هم نیاز است.

یک جیپ مسلح به توپ ۱۰۶ میلیمتری (البته ما می گفتیم تفنگ ۱۰۶) هم در همان نزدیکی سنگر فرماندهی گردان مستقر بود. با فرمانده اش صحبت کردم و از او خواستم همراه من به تپه ما بیاید، که دید بهتری برای آتشباری دارد. گفت در آنجا سکوی مناسب نیست و نمی تواند جیپ را مستقر کند. من ولی گمان کردم بهانه آورد. موضع ما خیلی به خط دشمن نزدیک بود و خطرناک تر و ترسناک تر.

در میدان مرگ هرگز نمی توان ترس را نادیده گرفت. چنین نیست که ادمهای شجاع از مرگ نترسند. آنها فقط قادرند بر ترس شان غلبه کنند. غلبه بر ترس یک کار انرژی بر مداوم است و اگر لحظه ای غفلت کنی از شجاع تربن آدم به آدمی بزدل و ترسو تبدیل می شوی. جالب اینجاست که هر کس مقدار شجاعت معینی را برای غلبه بر مقدار مشخصی از ترس در خود به وجود می آورد. خطر و ترس اگر بیشتر شود فرد باید میزان شجاعتش را نیز افزایش دهد و همیشه این آمادگی وجود ندارد.

به نظرم رسید آمدنم به سنگر فرماندهی هیچ دستآوردی نداشت. دست خالی راه برگشت را در سراشیبی تپه در پیش گرفتم. به این امید که با همان حدود ۲۰ نفر نیروی مجهز به یک مسلسل دوشکا و سه قبضه آر پی جی، بتوانیم تا شب در برابر آن ۸ تانک که نمی دانستم با چند نیروی پیاده همراهی می شدند، مقاومت کنیم. قرار بود نیروهای تازه نفس در تاریکی شب خودشان را به ما برسانند.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.