×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : دوشنبه, ۲۳ مهر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Monday, 14 October , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
قطعنامه ۵۹۸ و غم و اندوهی که بر دوکوهه و رزمندگان حاکم شد/فرصتی دوباره و صف آرایی در برابر منافقین
شفیق فکه، شبکه ایثار

 

…..در پادگان دوکوهه بودیم که خبر پذیرش قطعنامه  ۵۹۸ حال بچه ها را منقلب کرده بود همه حسرت می‌خوردیم  که چرا در آن ایام جامانده بودیم

…حسرت می‌خوردیم و هر کس در گوشه ای در پادگان دوکوهه رفته بود و تجدید خاطرات می‌کرد من هم با عباس مقدسی، علی فخار نیا، بهمن منصور پور و عطا بحیرایی در حال شیطنت بازی بودیم که خبر رسید عراق حمله کرده ما باور نمی‌کردیم تا اینکه خبر رسید گروه مجاهدین خلق در اصل منافقین به کمک ارتش عراق،  داخل خاک ایران شده و تا نزدیکی کرمانشاه پیش آمده بودند.

در باغ شهادت باز، باز است

بعد در دوکوهه که پرنده پر نمی زد یک دفعه پر شد از نیرو. هر کسی با هر وسیله خودش را رسانده بود گردان در حال نیرو گیری شد گروهان اول گردان مسلم بنام عباس مقدسی  شد با اسرار عباس مقدسی حقیر هم شدم جانشین ایشان خبر رسید شهید غلامعلی رجبی مداح معروف دیوانگان حسین آمده من و عباس مقدسی رفتیم ساختمان  گردان عمار وسایل غلام و همراهان  را گرفتیم آوردیم در گروهان خودمان بعد از آن یک به یک تکمیل دسته گروهان کردیم یکی از دسته ها را به محسن زینعلی دادیم ولی خیلی خوب بچه های کم سن و سال را مدیریت می‌کرد به مسئولیت ایشان دادیم یک دسته را به شهید سعید صفاری و ناصر کاوه و حسن جلیل زاده دادیم  یک دسته هم به برادران شهید مظفری که با یک مینی بوس از ورامین آمده بودند دادیم القصه یک گروهان با هلی برد به ایلام اسلام آباد حرکت کردند بقیه هم با اتوبوس راهی اسلام آباد غرب شدیم آنجا که رسیدم در کنار جاده چیزی به عنوان تدارکات  نبود همان شب هم می‌خواستیم به دل دشمن یورش ببریم در اصل قرار بود که ما از پشت به منافقین حمله کنیم جاده کرمانشاه و اسلام آباد راه مواصلاتی و راه ارتباطی قطع کنیم هر کدام از بچه ها در این بعد از ظهر کاری انجام می‌دادند علی فخار نیا بعد از ۱۶ عملیات که حضور داشت در گوشه ای وصیت نامه می‌نوشت مجید عابدی با شیطنت بازی بچه ها را می‌خنداند من به مجید گفتم مجید بزار علی تنها باشد عطا بحیرایی عین یک پروانه که اخوی اش حسن  به جبهه اعزام شده بود دور برش میچرخید بیشتر با برادر خود بود من و عباس به فکر شب بودیم که چگونه نیرو را وارد جنگی کنیم که از جنس خودمان بودند هم کلام ما بودند علامتی درست کنیم که نیرو گمراه نشوند تا این که نماز مغرب وعشا را خواندیم شهید غلامعلی رجبی شروع به روضه خوانی کرد از رقیه خواند طبق معمول اشاره به حسن جلیل زاده کرد گفت حسن من را در این دنیا بس است حسن ادامه روضه را خواند.

به ستون یک شدیم گروهان ما قرار بود وسط جاده که سه خانه روستایی بود عمل کند درحال حرکت بودیم که دیدیم چند نفر وارد ستون شدند شهید علی فخار نیا که نیروی آزاد گروهان بود خبر داد سید ابوالفضل کاظمی حا ج آقا پروازی  تعدادی از رزمندگان جبهه جنگ هستند ما روحیه گرفتیم من رفتم سرستون که با عباس هماهنگ کنیم که چگونه وارد عملیات شویم در این بین شهید عطا یک چوپ گرفته بود دست اش جلو گردان حرکت می‌کرد سر ستون بهمن منصور پور به عنوان معاون گردان را هدایت می‌کرد با یک بی سیم چی شهید جواد خرم در همین حال به ستون یک حرکت کرد که بهمن به شوخی یک اردنگی به عطا زد گفت عطا برو کنا ر که بچه تند تر حرکت کنند شهید عطا از آنجا از ما جدا شد رفت بیش برادرش رسیدیم لبه جاده آسفالت قرار شد عبا س مقدسی با یک دسته نیمی دیگر من با یکدسته نیمی دیگر در دوطرف جاده حرکت کنیم هر جا به منافقین  خوردیم درگیر شویم عباس از بالای جاده من از پایین جاده حرکت کردیم طبق معمول عباس مقدسی شهید علی فخارنیا بهمن منصور پور حرکت کردند و من با یک دسته محسن زینعلی یکی از برداران  شهید مظفری از پایین جاده حرکت کردیم هنوز ۲۰ قدمی حرکت نکرده بودیم که درگیری آغاز شد همان ثانیه های اول یک ترکش نیزه ای به زیر کتف من خورد من خیلی درد کشیدم سریع محسن زینعلی من را پانسمان کرد پیام به عباس داد حجت مجروح شده شهید علی فخار نیا آمد گفت رفیق چطوری گفتم علی ستون را بردار ببر جلو بچه ها کپ نکنند من را در این حال ببینند تا من یک کم خود را جمع جور کنم علی سریع حرکت داد من خود را ایستاده  نشان دادم که بچه ها فکر نکند من نیستم علی فخارنیا با ستون حرکت کرد آخر ستون فکر کنم عباس سری زد جویای حالم شد گفت حجت برو عقب من خندیدم عباس رفت سرستون خودش.

این اتفاق در عرض چند دقیقه طول کشید من حرکت کردم از آن سه خانه که اتاقک بودند گذشتم به جای رسیدم که بچه ها درگیر منافقین  شده بودند علی فخار نیا شجاعانه می‌جنگید بهمن منصور پور دیدم که بی سیم چی گروهان ما در اختیار ایشان آمد دیدم دست به شکم دارد تیری خورد در ضمن بیسیم گردان را به سید ابولفضل سپرده بود خود بیش ما امد گفت حجت جان این بی سیم چی بیش شما رفت.

خاطره ای از: جامانده از شهدا حجت عالی

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.