×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Saturday, 27 April , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
دریافت خبر شهادت علی فخارنیا / درگیری شدید با منافقین در مرصاد
شفیق فکه، شبکه ایثار

خبر رسید علی فخارنیا تیر خورد شهید شد رفتم علی را دیدم که راحت خوابیده بود انگار صد سال است که خوابیده یک نجوایی کردم رفتم لبه جایگاه درگیری هدایت بچه با داد و بیداد شروع به تشویق بچه ها کردم. درگیری تن به تن بود با یک دست فقط نارنجک پرتاپ میکردم عبا س مقدسی دلاورانه با مجید عابدی تک تک منافقین از زن و مرد را به هلاکت می‌رساند تازه این ساعت اول درگیری بود .

.۰۰بعد ازاین که منافقین یک هجومی اوردند ما مقاومت میکردیم عباس آمد گفت حجت حواست به بچه ها باشه دارند با داد فریاد می‌گویند مااز فلان تیپ ولشگر هستیم یا می‌خواهند تسلیم شوند جنگ سختی بود هم زبان بودیم تشخیص دوست ودشمن در آن تاریکی در جاده سیاهی که هیچ کس را نمی شد شناخت عباس انقدرآر پی جی زده بود که نمی توانست روی پای خود بایستد تکیه داده بود به من در این چند دقیقه هماهنگی ها را کردیم. عباس رفت بسوی بالای جاده من روی جاده آسفالت یک تماس بی سیمی زدم دیدم آن طرف بیسم سید ابوالفضل  کاظمی است گفتم هماهنگ کن یک نفربر از تیپ ذوالفقار یک سلاح نیمه سنگین آرپی جی ۱۱ بیاورند سید هم گفت یکی از برادرها را میفرستم تا توجیه شود یک دفع دیدم یکی از برداران بسیجی کم سن و سال گفت اسیر گرفتم  رسیدم دیدم سه یا چهار نفر از نیروها دور این منافق را احاطه کردند ناگهان نارنجکی رها کرد خودش به درک واصل شد یکی از بچه ها زخمی شد باز من تذکر دادم که مواظب باشید این ها به عنوان اسیر عملیات انتحاری انجام می‌دهند.

همین طور ماشین منافقین بود که می‌خواستند ازجاده فرار کنند ولی به سد دلیران گردان مسلم میخوردند نفربر ذوالفقار آمد چند شلیک کرد نامردها به شنی نفر بر شلیک کردند در وسط جاده ماند ما با رگبار آتش انها را متوقف میکردیم منافقان با وسایل نقلیه که داشتند از ترس شان باسرعت به کوه می‌خوردند هوا گرگ و میش شد که یک هجومی آغاز کردند مهمات ما تمام شده بود بچه های ما هر کدام به‌طرف بالای کوه رفتند عباس و ناصر کاوه و حسن جلیل زاده سریع خودشان را به بالا ی کوه رساند من در پایین جاده با بیست نفر ماندیم البته من می‌توانستم بروم ولی بخاطر نیروها که مات و مبهوت شده بودند ماندم به هر کدام با داد و فریاد گفتم بروید داخل آن خانه ها که سه اتاق بود حالت خاصی داشت بچه رفتند داخل خانه خودشان مخفی کردند خودم دم درب یکی از خانه ها ایستادم که داخل نیایند دور تا دورمان منافق بود ناگهان دو عدد نارنجک صوتی داخل خانه انداختند دود همه جا را گرفت بچه ها از ترس شان سکوت کرده بودند در این لحظه منافقی می‌خواست وارد خانه شود که پریدم جلویش تا من را دید اسلحه را روی شقیقه ام گذاشت با گویش شمالی گفت بسیجی هستی یاسپاهی گفتم سرباز ارتش هستم گفت آرپی جی داری با مهمات بده در این حال من فقط میگفتم بیا داخل میخواستم نزدیکتر شود تا گلاویز شوم ولی اسلحه را از سرم برنمی‌داشت بالاخره یکی از منافق ها صدایش کرد گفت بیا برویم یک سلاح روی زمین افتاده بود برداشت گفت همین جا بمان تا برگردیم من آمد به بچه ها گفتم لای وسایل داخل این خانه خود را پنهان کنید القصه دور و برمان پر بود از منافق و آتش دلاوران گردانها لشگر (مقداد) برسر اینها در همین اثنا بمباران هوایی میشد خمپاره انداز های ذوالفقار که الحمدالله هیچ کدام به آن خانه ها اصابت نکرد این جز امداد غیبی بود از  طرفی من مجروح بودم دیگر نای برایم نمانده بود نه آبی داشتیم نه غذایی می‌خواستیم هر چه زودتر شب شود از لای منافقان یک جوری فرار کنیم که دیده نشویم این۱۲ ساعت به کندی می‌گذشت نزدیک های ساعت۴ عصر بود که من ناگهان  خواب بودم  بیدار شدم گفتند بچه گردان مقداد دارند به طرف خانه تیر اندازی می‌کنند یکی دو تا از بچه های خودمان را با تیر زدند من از پنجره خانه با داد و فریاد بلند شدم که نزنید بچه های گردان مسلم هستیم که رضا سراج من را دید و دستور آتش بس داد بچه های گردان مقداد آمدند رضا سراج گفت حجت شما زنده هستی همه گفتند که حجت شهید شده در لشگر پیچیده است گفتم این مدلی بین منافقها گیر کرده بودیم دیگر هر کسی از بچه ها را می آوردند بیش من که تایید کنم جز بسیجی های خودمان است در این گیر و دار ناگهان یکی از برادران لر زبان اسلحه را به روی یکی کشید گفت این منافق است آورند بیش من نشناختم  دست بردم به شکمش که  مسلح نباشد دیدم زیر پیراهن چیزی مخفی کرده که پرچم منافقین بود آوردم بیرون یکی از بچه های اطلاعات آمد گفت برای تخلیه اطلاعات لازم داریم انها بردند یک ساعتی ماندم تا منطقه آرام شد خیال از نجات این بیست نفر که یکی دو نفر شان زخمی شده بودند راحت شد. ماندم هر کسی از بچه ها ودوستان به من می‌رسید با ماچ و بوسه که تازه من را دیدند و از زنده بودن من خوشحال می‌شدند میگفتند حجت شهید زنده است و حسرت اه و افسوس  شهادت مانده یادگار آن روزها. ……….

خاطره ای از: جا مانده از شهدا حجت  عالی

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.